حوا که درسش را از خداوند آموخته بود ، امتناع کرد .
مار اصرار کرد : این سیب را بخور . چون باید برای شوهرت زیباتر شوی .
حوا پاسخ داد : نیازی ندارم . او که جز من کسی را ندارد !
مار خندید : البته که دارد !!!
حوا باور نمی کرد . مار او را به بالای یک تپه به کنار چاهی برد .
_ آن پایین است . آدم او را آنجا مخفی کرده است .
حوا به درون چاه نگریست و بازتاب تصویر زن زیبایی را در آب دید ... و سپس سیبی را که مار به او پیشنهاد می کرد ، خورد .
* * *
بیخود نیست که حسادت گناه کبیره است ...
حرف آخر : حسد ایمان را می خورد ؛ همان گونه که آتش هیزم را ... _ امام صادق (ع)