آمار کمربندها را ببندید ، آماده برای پرواز - پرواز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در شگفتم از آن که نومید است و آمرزش خواستن تواند . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----179070---
بازدید امروز: ----8-----
بازدید دیروز: ----6-----
پرواز

 
نویسنده: parvaz
چهارشنبه 86/12/29 ساعت 10:11 صبح

باز کن پنجره ها را که نسیم

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد .

و بهار

روی هر شاخه ، کنار هر برگ

شمع روشن کرده است .

باز کن پنجره ها را ای دوست

حالیا معجزه ی باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمن زار ببین

و محبت را در روح نسیم ...

که در این کوچه ی تنگ

با همین دست تهی

روز میلاد اقاقی ها را جشن می گیرد

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی ؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی ؟

باز کن پنجره ها را

و بهاران را

باور کن .

                                                            فریدون مشیری

                                           

                                                *     *     *

عید نزدیکه ... بهارتون مبارک ...

حرف آخر : یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول و الاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

            حول حالنا الی احسن الحال

                       حول حالنا الی احسن الحال

                                    حول حالنا ...

                                         .

                                         .

                                  .

  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    شنبه 86/12/25 ساعت 12:12 صبح

    زمین سردش بود ؛ زیرا ایمانش را از دست داده بود ، نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند . قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دست هایش در انجماد تردید مانده بود .

    خدا به زمین گفت : عزیزم ، ایمان بیاور تا دوباره گرم شوی ؛ اما زمین شک کرده بود ، به آفتاب شک کرده بود ، به درخت شک کرده بود ، به پرنده شک کرده بود .

    خدا گفت : به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید ؟ تو داغ و پر شور بودی و تابستان شد ؛ و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق و بلوغ به معرفت رسیدی ، نام آن معرفت را پائیز گذاشتیم ؛ اما ... من به تو گفتم که از پس هر معرفتی ، معرفتی دیگراست وپرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی ؟ تو بی قرار معرفتی دیگر بودی ؛ و آن گاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر در پی هزار رنج دیگر است . تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی ، اما میان معرفت نو و ایمان نو فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است ؛ فاصله ای که در آن باید خلوت و تأمل و تدبیر را به تجربه بنشینی ، صبوری و سکوت و سنگینی را . و تو پذیرفتی . حال وقت آن است که از زمستان خود به در آیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی در ایمان تازه ات به کار بری ؛ زیرا که ماندن در این سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست . ایمان شگفتی و شور و شادمانی است ، ایمان زندگی است .

                                                    پس ، ایمان بیاور ، ای زمین عزیز .

                                                                           و بهاری دیگر را تجربه کن ...

     

                                                                                                 منبع : تله تکست

    حرف آخر : بیدار شو ای دل که جهان می گذرد

    وین مایه ی عمر رایگان می گذرد

    در منزل تن مخسب و غافل منشین

    کز منزل عمر کاروان می گذرد . _ مولانا

  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    جمعه 86/12/17 ساعت 6:8 عصر

    آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید ، کار نیک انجام دهید ؟

    این خداوند است ! او با شما صحبت می کند .

     

    آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید ، طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید ؟

    این خداوند است ! می خواهد شما با او حرف بزنید .

     

    آیا تا به حال شده است به کسی فکر کنید که مدتهاست از او خبری ندارید ، سپس بعد از مدتی کوتاه اورا ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید ؟

    این خداوند است ! هیچ چیزی به اسم تصادف و اتفاق وجود ندارد .

     

    آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون اینکه آن را درخواست کرده باشید ، دریافت کرده اید ؟ در حالی که توانایی پرداخت هزینه ی آن را نداشته اید ؟

    این خداوند است ! او از خواسته ی قلبی ما خبر دارد .

     

    آیا فکر می کنید این متن را تصادفی خوانده اید ؟

    نه ، این طور نیست .

    و اکنون این خداوند است !

     

    به خداوند نگویید که طوفان شما چقدر بزرگ و سهمناک است .

    به طوفان بگویید که خداوند شما چقدر بزرگ و تواناست ...

    حرف آخر : ... بگو خدا برایم کافی است . _ سوره زمر . آیه 38



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    جمعه 86/12/10 ساعت 12:41 عصر

    یک مربی حیوانات سیرک ، می تواند با نیرنگ ساده ای بر فیل ها غلبه کند : وقتی فیل هنوز کودک است ، یک پایش را به تنه ی درختی می بندد . فیل بچه ، هر چقدر هم که تلاش کند ، نمی تواند خودش را آزاد کند . اندک اندک به این تصور عادت می کند که تنه ی درخت از او نیرومند تر است .

    هنگامی که بزرگ می شود و قدرت شگرفی می یابد ، تنها کافی است یک نفر طنابی دور پای فیل گره بزند و او را به یک نهال ببندد . فیل تلاشی برای آزاد کردن خویش نمی کند .

    * * *

    همچون فیل ها ، پاهای ما نیز ، اغلب اسیر بندهای شکننده است . اما از آنجا که هنگام کودکی به قدرت تنه ی درخت عادت کرده ایم ، شهامت مبارزه را نداریم . بی آنکه بفهمیم ، تنها یک عمل متهورانه ساده ، برای دست یافتن ما به آزادی کافی است ... *

    * مکتوب _ پائولو کوئلیو

    * * *

    اصلا دلم نمی خواد تا آخر عمرم مثل یه فیل احمق باقی بمونم ...

    * * *

    حرف آخر : ارزش هر کس به قدر همت اوست . _ امام علی (ع)



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    شنبه 86/12/4 ساعت 3:44 عصر

    آدما خیلی اشتباه می کنن . اشتباهات ، جزئی از زندگی آدماس . جزئی که اغلب دوستش ندارن و دوست دارن از صفحه ی زندگی شون پاک بشه .

    آدما بعضی وقتها اشتباهایی می کنن که اصلا انتظارش رو ندارن . گاهی وقتا مغرور می شن و فکر می کنن که غیر ممکنه سراغ بعضی از اشتباهها برن . ولی بعد از یه مدت دقیقا میرن و همون اشتباهو می کنن ! اینجاس که شیطون از پشت به اونا خنجر می زنه ...

    آدما بعضی وقتا اشتباهشونو ادامه میدن . با اینکه می دونن ، کاری که دارن انجام می دن اشتباهه ، ولی بازم ادامه می دن . اونقدر ادامه می دن که از نفس می افتن ، از اشتباه کردن خسته می شن . بعد می شینن و پیش خودشون فکر می کنن که چه آدمای احمقی هستن . اون وقت تصمیم می گیرن که همین الان اشتباهشونو تموم کنن ، ولی ...

    آدما گاهی وقتا مجبور می شن که اشتباهشونو ادامه بدن . اون موقع س که احساس حقارت می کنن . احساس می کنن کم آوردن ، بریدن . گیج می شن و نمی دونن چیکار کنن . فقط منتظر یه فرصتن تا هر چی زودتر اشتباهشونو تموم کن ...

    آدما گاهی وقتا از اشتباهایی که انجام دادن سخت پشیمون می شن و تصمیم می گیرن که جبران کنن . همه ی تلاش شون رو هم می کنن ، ولی گاهی وقتا به این نتیجه می رسن که بعضی از اشتباها اصلا قابل جبران نیست . اون موقع دیگه واقعا واقعا پشیمون می شن و هزار بار به خودشون لعنت می فرستن ...

    با اینکه اشتباه ، جزئی از زندگی آدماس ، ولی بهتره سعی کنن اشتباه نکنن ، یا اگه کردن ، دیگه ادامه اش ندن ، یا اگه ادامه دادن ، فورا تمومش کنن . و وقتی تمومش کردن ، سعی کنن حتما جبرانش کنن ...

    پانوشت : فرض کنیم که منظورم از «آدما» شخص خاصی نبوده ... _______________________________________________

    حرف آخر : بازگشت همه چیز به حال اول خود ، وقت گیر است و زمان می طلبد . بهتر است بی معطلی ، زندگی خود را شکل دهیم و دوباره بسازیم . پائولو کوئلیو



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    شنبه 86/11/27 ساعت 11:15 صبح

    عاشقم  چند وقت پیش ، عاشق شدم ! همینطوری ناگهانی ! صبح از خواب بیدار شدم و دیدم که عاشقم ! خیلی عجیب بود . فکر می کردم اشتباه می کنم . ولی واقعا عاشق شده بودم ،
    دیدم که
    قلبم تنگ شده بود ، یکی توی قلبم بود ... همه اینو می فهمیدن ، همه می گفتن : عاشق شدی ؟ بعد من می گفتم : نمی دونم . می گفتن : عاشق کی شدی ؟ و من بازم می گفنم : نمی دونم ... خیلی عجیب بود ! مگه می شه آدم عاشق بشه و ندونه که معشوقش کیه ؟!!! ... بعد دیدم این طوری نمی شه ! باید یه معشوق داشته باشم . عاشق بی معشوق معنی نداره ... توی مردم گشتم ، تا معشوقم و پیدا کنم . خیلی سخت بود . همه جا رو گشتم ، همه ی دنیا رو ... می رفتم ... و به هر کس که می رسیدم ، تو چشماش نگاه می کردم و می پرسیدم : شما معشوق منی ؟!!! ... خیلی ها به من گفتن : دیوونه ! ولی من محل نمی ذاشتم . بازم به دنبال معشوق می گشتم ... ولی بی فایده بود ، پیداش نمی کردم . خسته شدم ... قلبم رو گذاشتم پیش روم و گفتم : یا همین الان تکلیف منو معلوم می کنی و می گی عاشق کی هستی ، یا من برای همیشه عشق و عاشقی رو می ذارم کنار ! قلبم از خوشحالی نمی تونست حرف بزنه ! از اینکه یه مهمون عزیز داشت ، تو پوست خودش نمی گنجید ! ... بالاخره به حرف اومد : وظیفه ی من فقط اینه که عاشق بشم . تو خودت باید معشوقت و پیدا کنی ... گفتم : من گشتم ... نبود ... قلبم دیگه هیچی نگفت . و منم دوباره گشتم ...

    * * *

    عاشق شده بودم . معشوقم و دوست داشتم ، عاشقش بودم . تمام مدت بهش فکر می کردم . نمی دونستم کیه ... ولی حاضر بودم واسش هر کاری انجام بدم ... عاشق شده بودم ، خیلی ساده . بدون اختیار خودم . انگار همون معشوق ، تو همون شب قشنگ ، اومده بود سراغم و عشقش رو گذاشته بود تو قلبم ، بدون اینکه من بفهمم ... بعد ماجرا شروع شده بود ، و من دنبالش گشته بودم ... گشتم و گشتم ...

    * * *

    یه روز قلبم شروع کرد به خندیدن ! مسخره ام کرد ! گفت : چیکار داری می کنی ؟! دنبال کی داری می گردی ؟! معشوقت همین جاست ! تو قلبت ... منم خندیدم . خندیدم و خندیدم . معشوقم و پیدا کرده بودم ... می خواستم ببینمش ، لحظه شماری می کردم ...

    _ من می خوام ببینمش .

    _ بیا تو ، ببینش . ولی فقط خودت بیا . فقط خودت و خودت ...

    خودم ، فقط خودم ، تنهای تنها ، رفتم تو قلبم ... قلبم روشن بود ، اونقدر روشن که هیچی دیده نمی شد ... من معشوقمو دیدم ... نور مهمون قلبم بود ... من عاشق نور شده بودم ...

    * * *

    بعدا فهمیدم که من از مدتها پیش عاشق بودم ، از اول ، از بدو تولدم ...

    حرف آخر : از شبنم عشق خاک آدم گل شد

    صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

    صد نشتر عشق بر رگ روح زدند

    یک قطره

    یک قطره ازو چکید و نامش دل شد ... _ مولوی

  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    یکشنبه 86/11/21 ساعت 3:33 عصر

    چرا پرواز نمی کنی  ؟
    _ بال ! فقط دو تا بال کم دارم ...
    _ یکی هست که حاضره بال هاشو بهت قرض بده ...
    _ کی ؟!
    _ یه فرشته ... روی شونه ی راستت ...
    ______________________________________________
    حرف آخر : عقل می گوید که : بال خسته را پرواز نیست . 
                   عشق می بالد که : اوجی بی نهایت پیش روست ... _ جعفر رسول زاده ( آشفته )



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • همین
    کنکور 1 : روز کنکور
    [عناوین آرشیوشده]