وبلاگ :
پرواز
يادداشت :
وقت رفتن است ...
نظرات :
98
خصوصي ،
53
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
نامجو
بارون بدجوري به صورتش مي خورد.سرش رو بالا گرفت و مأيوسانه نگاهي به صف طويل اتوبوس انداخت.صدايي گفت:ببخشيد آقا!ساعت چنده؟ مرد برگشت و نگاهي به صورت درهم رفته پيرمرد انداخت و بي حوصله گفت:پنج. با توقف اتوبوس جنب و جوشي در صف افتاد.جمعيتي که توي اتوبوس بودند کمي جابجا شدند:بيا تو آقا...يه نفر جا داره! مرد برگشت و نگاهي به پيرمرد انداخت و يک قدم عقب کشيد:شما بفرماييد پدر جان! پيرمرد سوار شد.صورت خندان پيرمرد از پشت شيشه اتوبوس به مرد آرامش مي داد. باز هم بارون مي باريد اما اين بار مرد نفر اول صف بود...