سلام عزيزم.
تلخ گفتي ولي واسه من و تو كه تموم نمي شه.
خوب ميشه اگه سال بعد هم با هم باشيم نه ؟
به هر حال ... هر وقت دارم آرش و فرنوش رو بازنويسي مي كنم، يا حتي يه تيكه از سايه و مهران رو مي نويسم ... يادت مي افتم.
خوبه من و تو و نرگس و ... حالا بقيه ، يه قراري بذاريم همديگه رو ببينيم نه؟
واسه تجديد خاطرات و هر چي نگفتني داريم ...
هرچند ، يه حرف آرش رو خيلي دوست دارم ( به حساب از خود راضي بودن نذاري ) كه ميگه: چي بگم كه گفتني ها ناگفته پيداست ...
به هر حال وبلاگت خوب گرفته بود... كار خوبي مي كني. خرج بيخوده. ولي اگه پدرم بفهمه تو و نگار ولش كردين مگه ميذاره من ديگه بيام ؟!
بهت زنگ مي زنم. پيامك صرف نمي كنه.
در ضمن گودباي پارتي خودتي !!!!! ( همون قضيه خودت شبيه تقويمي پارسال !)
ببخشيد سرتو درد آوردم فرنوش جان.
خدا نگهدار ...
(( من رفتم. مي روم جايز نيست. من رفتم و با مرغان دريايي همسفر شدم ... ))
حالا آخر آخرش با ترانه قشنگي از يغما گلروئي و صداي ماندگار ناصريا عبداللهي تمومش مي كنم :
چه ترانه بي اثر بود
مثل مشت زدن به ديوار
اولين فصل شكستن
آخرين خدانگهدار
من به قله مي رسيدم
اگه هم ترانه بودي
صد تا سد رو مي شكستم
اگه تو بهانه بودي
دست تكون دادن آخر
توي اون كوچه خلوت
بغض بي وقفه آواز
گريه هاي بي نهايت ...