آسمون دلش گرفته بود . به گمونم دلتنگ کسی بود . هیچ کس از راز آسمون خبر نداشت ...
منم دلم گرفته بود ، دلتنگ کسی بودم . هیچ کس رازم و نمی دونست ...
پشت پنجره نشستم . آسمون منو دید . فهمید که دلم گرفته ، دلتنگم ...
بغض گلوی آسمون و گرفت ، داغ دلش تازه شد ... بارید ... قطره قطره راز دلش رو به من گفت ...
بعد من و آسمون ، دو تایی ، گریه می کردیم و هیچ کس اشکهای ما رو نمی دید ... همه با خیال بارون ، زیر چتر دونفره ی خودشون قدم می زدن ...
من و آسمون همدیگر رو بغل کردیم و به هم قول دادیم که رازمون رو به هیچ کس نگیم ...
بارون بند اومد . ولی اشک های ما تمومی نداشت ، چون ما تازه همدیگه رو پیدا کرده بودیم ... چون ما تازه اشک ریختن رو یاد گرفته بودیم ...
حرف آخر : باز باران باترانه
با گوهر های فراوان
می خورد بر بام خانه
من به پشت شیشه تنها ...
.
.
.
می خورد بر شیشه و در
مشت و سیلی
آسمان امروز دیگر