![]() |
![]() |
خدا منو توی زمین کاشت .
بعد به من آب داد ، ازم مراقبت کرد ، به من محبت کرد .
من جوونه زدم . رشد کردم . بزرگ شدم . سر از خاک در آوردم .
خدا هم چنان به من محبت می کرد ... خدا برای من کافی بود ، ولی کس دیگه ای رو هم آفرید که از من مراقبت کنه . آخه من خیلی مهم بودم ، خدا خیلی منو دوست داشت ...
اون یه آدم بود . خدا همه چیز و بهش یاد داد ، اینکه چطوری به من آب بده ، چطوری مراقبم باشه ... خدا گفت : من دورادور مواظبشم ... مبادا بی آب بمونه ، مبادا خشک بشه ، مبادا زرد و پژمرده بشه ... آدم قبول کرد . کارش رو شروع کرد . اوایل خوب ازم مراقبت می کرد . حرف خدا رو گوش می کرد ، ولی ...
آدم فراموشکار بود ، بازیگوش بود : حرفای خدا رو یادش می رفت ، گاهی وقتا هم سختش بود ، تنبلی می کرد ...
خدا دورادور مواظب من بود ، منو می دید . می دید که دارم خشک می شم ... آدم رو هم می دید ، می دید که حواسش به من نیست ... تو چشماش زل می زد ، ولی آدم اونو نمی دید ! من صداش می کردم : آدم ! حواست کجاست ؟!! خدا داره تو رو نگاه می کنه ! ... صدای من به گوشش نمی رسید ، من ضعیف شده بودم ...
* * *
سالهای سال گذشت . آدم پیر شد . من خشک شدم . خدا حواسش به ما بود ، مواظب بود که ما نمیریم ... بعد وقتش رسید ... آدم مرد . وقت تنبیه بود ، آدم باید تنبیه می شد ، آخه من مهم بودم ، آدم باید اینو می فهمید . ولی آدم نفهمید ... نفهمید که اگه به من آب می داد ، اگه مراقبم بود ، من بزرگ می شدم ، درخت می شدم ، باغ می شدم ، میوه می دادم ، سایه سارش بودم ... من هدیه ی خدا بودم ، آدم اینو نفهمید ... من روحش بودم ... روحی که خشکید ...
![]() |
![]() |