آمار parvaz - پرواز
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
همنشینی با حکیمان، زندگی بخش خردها و درمان جانهاست . [امام علی علیه السلام]
کل بازدیدها:----177214---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----8-----
پرواز

 
نویسنده: parvaz
سه شنبه 87/4/18 ساعت 8:30 عصر

سلام ...

این آخرین سلام است ... و آخرین خداحافظی ، که سلامی دوباره خواهد بود ...

* * *

وبلاگ نویسی یک فرصت بود ، فرصتی برای یاد گرفتن و تمرین کردن . سعی کردم از اون استفاده کنم . نمی دونم تا چه حد موفق بودم . شاید اونقدر که سبک جدیدی از نوشتن رو یاد گرفتم و تمرین کردم ...

دیگه اینکه یاد گرفتم غرور رو کنار بذارم . برای کسی که بین دوستاش به مغرور بودن معروفه ، تعریف کردن از دیگران یا گفتن دوستت دارم به دوستای صمیمی ، حتی در محیط مجازی ، موفقیت بزرگی محسوب می شه . و من اونو مدیون وبلاگم ...

یا مثلا تمرین گفتگو و تبادل نظر یا مخالف بودن و پافشاری کردن ...

همه ی اینا فواید وبلاگ نویسی بود . ولی وبلاگ نویسی بدی هایی هم داره ... نمی خوام دم آخری غر بزنم و گلایه کنم ... ولی وقتی فکر می کنم می بینم که وبلاگ نداشتن ، برای من ، بهتر از داشتن اونه ...

* * *

بازم برمی گردم به خوبی های وبلاگ . در محیط وبلاگ دوستای خیلی خوبی پیدا کردم که کم لطفیه اگه اسمی از اونا نیارم ...

خاله گلم ، پرپر ...

داداش های گلم ، یاسین و فراز و امیر و ...

دوستای خوبم ، رضوان و ساناز و یاسی و ریحانه و سحر و اقاقیا و مینا و ...

و دوستای خوبم تو وبلاگهای نگاهم برای تو ( که تعطیل شد و افسوس ... ) و خانه ی آرزو و سیمرغ و دانشمند و سرای اندیشه و کویر سبز و شب و تنهایی عشق و گل میخ ، تصویری از هنر مردم و ...

و دوستای مدرسه ای هم که جای خود دارن ، یاس کبود و ساغر ( که دلم خیلی براش تنگ شده ... ) و عاطفه و فرشته و یاسی و ...

و خلاصه همه ی کسانی که تو این مدت تنهام نذاشتن و با نظرات خوبشون به اوج گرفتن پروازم کمک کردن ...

* * *

این وبلاگ و تموم می کنم با اینکه هنوز حرفهای زیادی برای گفتن داشتم ... دروغ نیست اگر بگم یه دفتر رو ( با خط بدم ! ) پر کردم ، پر از نوشته هایی که قرار بود اونا رو اینجا بنویسم . حتما قسمت نبوده ...

شاید این شعر قیصر امین پور بیشتر از هر حرف دیگه ای حرف دل من باشه ...

حرف های ما هنوز نا تمام ...

تا نگاه می کنی :

وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی !

پیش از آنکه باخبر شوی

لحظه ی عظیمت تو ناگزیر می شود

آی ...

ای دریغ و حسرت همیشگی

ناگهان

چقدر زود

دیر می شود !

* * *

خداحافظی رو دوست ندارم ... با سلام آغاز کردم ... و با سلام خاتمه می دهم ...

.

.

.

سلام ... 



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    شنبه 87/4/8 ساعت 5:17 عصر

    خدا منو توی زمین کاشت .

    بعد به من آب داد ، ازم مراقبت کرد ، به من محبت کرد .

    من جوونه زدم . رشد کردم . بزرگ شدم . سر از خاک در آوردم .

    خدا هم چنان به من محبت می کرد ... خدا برای من کافی بود ، ولی کس دیگه ای رو هم آفرید که از من مراقبت کنه . آخه من خیلی مهم بودم ، خدا خیلی منو دوست داشت ...

    اون یه آدم بود . خدا همه چیز و بهش یاد داد ، اینکه چطوری به من آب بده ، چطوری مراقبم باشه ... خدا گفت : من دورادور مواظبشم ... مبادا بی آب بمونه ، مبادا خشک بشه ، مبادا زرد و پژمرده بشه ... آدم قبول کرد . کارش رو شروع کرد . اوایل خوب ازم مراقبت می کرد . حرف خدا رو گوش می کرد ، ولی ...

    آدم فراموشکار بود ، بازیگوش بود : حرفای خدا رو یادش می رفت ، گاهی وقتا هم سختش بود ، تنبلی می کرد ...

    خدا دورادور مواظب من بود ، منو می دید . می دید که دارم خشک می شم ... آدم رو هم می دید ، می دید که حواسش به من نیست ... تو چشماش زل می زد ، ولی آدم اونو نمی دید ! من صداش می کردم : آدم ! حواست کجاست ؟!! خدا داره تو رو نگاه می کنه ! ... صدای من به گوشش نمی رسید ، من ضعیف شده بودم ...

     

                                                      * * *

    سالهای سال گذشت . آدم پیر شد . من خشک شدم . خدا حواسش به ما بود ، مواظب بود که ما نمیریم ... بعد وقتش رسید ... آدم مرد . وقت تنبیه بود ، آدم باید تنبیه می شد ، آخه من مهم بودم ، آدم باید اینو می فهمید . ولی آدم نفهمید ... نفهمید که اگه به من آب می داد ، اگه مراقبم بود ، من بزرگ می شدم ، درخت می شدم ، باغ می شدم ، میوه می دادم ، سایه سارش بودم ... من هدیه ی خدا بودم ، آدم اینو نفهمید ... من روحش بودم ... روحی که خشکید ...

     



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    شنبه 87/4/1 ساعت 11:50 عصر

    باز هم موج ... باز هم دعوت ... باز هم اجابت ...

    این بار یه موج فاطمیه ... موضوعش هم جواب دادن به دوتا سواله :

    من چقدر فاطمی هستم ؟

    وبلاگم چقدر فاطمی است ؟

    نقد خودم ، نقد وبلاگم ...

    نقد خودم : نقد که نه ، انتقاد . یه انتقاد بزرگ ...

    من چقدر فاطمی ام ؟؟؟ فاطمی بودن به چیه ؟؟؟ به رفتار ؟ به گفتار ؟ به ظاهر ؟ به باطن ؟ ... نه ، من فاطمی نیستم . با هر کسی هم که رودربایستی داشته باشم ، با خودم که ندارم . اما این انتقاد ، اگه قرار باشه سازنده باشه ، باید راه حل هم ارائه بده ... و راه حل ، در گرو شناختن علته ... و علت ؟؟؟ ... از بین ده ها علت اولین چیزی که به نظرم می رسه ، اینه که من حضرت فاطمه رو نمی شناسم . آدم چطور می تونه از کسی که نمی شناسدش پیروی کنه ؟! ... اما یه سوال دیگه : چرا نمی شناسیشون ؟؟؟

    این همه کتاب ، این هم مقاله ، این همه کلاس ، این همه معلم ... و اولین جوابی که به ذهنم می رسه اینه : تنبلی . و آیا تنبلی دلیل مناسبی برای فاطمی نبودنه ؟؟؟!!!

    نقد وبلاگم : اون هم دست کمی از خودم نداره ... وبلاگی که نویسنده اش فاطمی نیست ، می تونه فاطمی باشه ؟؟!!!

    * * *

    این موج راه افتاد . منم توش شرکت کردم و نوشتم ... اما نمی دونم این نوشتن فایده ای هم داره یا نه ؟ شاید جای اصلی که این موج باید راه بیافته ، قلبها و مغزهاست ... باید یه فکر اساسی به حال خودمون بکنیم ...

    * * *

    از رضوان خانوم و یاس کبود عزیز ممنون که منو دعوت کردن .

    من هم به رسم موجی ، از همه ی آقایون ( گر چه خلاف رسمه ... ) و خانمهای محترمی که این نوشته رو خوندن ، دعوت می کنم که به این دو سوال فکر کنن ...



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    دوشنبه 87/3/27 ساعت 2:23 عصر

    آفتاب مهربانی !

    سایه ی تو بر سر من

    ای که در پای تو پیچد ساقه ی نیلوفر من

    با تو تنها با تو هستم

    ای پناه خستگی ها

    در هوایت دل گسستم

    از همه دل بستگی ها

    در هوایت پر گشودن

    باور بال و پر من باد

    شعله ور از آتش غم ، خرمن خاکستر من باد

    *

    ای بهار باور من

    ای بهشت دیگر من

    چون بنفشه بی تو بی تابم ، بر سر زانو سر من

    بی تو چون برگ از شاخه افتادم

    زرد و سرگردان در کف بادم

    گرچه بی برگم

    گرچه بی بارم

    در هوای تو بی قرارم

    برگ پاییزم ، بی تو می ریزم

    نوبهارم کن ، نوبهارم

    ای بهار باور من

    ای بهشت دیگر من

    چون بنفشه بی تو بی تابم

    بر سر زانو سر من ...

    خوب شد قیصر امین پور این شعر رو سرود ... وگرنه من وقتی دلم می گرفت ، چی رو می خواستم با خودم زمزمه کنم ؟؟؟؟

    راستی سلام . امتحانام همین الان تموم شد ... همین 2 ساعت پیش ...

    قراره خوشحال باشم ... شاید هم باشم ... فعلا که ...



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    جمعه 87/2/27 ساعت 10:1 عصر

    دینگ دینگ . زنگ خورد . رفتیم سر کلاس . بدو بدو میز اول نشستم . بعد یکی که نمی شناختمش اومد پیشم . خیلی زود با هم دوست شدیم . فکر نمی کردم تا آخر سال اینقدر با هم صمیمی بشیم ... بعد معلمها اومدن ، یکی یکی ... یه خورده صحبت راجع به برنامه ی کاریشون و اهمیت درسشون و بعد ... رسما همه چیز شروع شد . مثل یه مسابقه ی بزرگ . بدو بدو تا عقب نمونی . دویدیم و دویدیم . تو راه خیلی خوش می گذشت . پچ پچ ها و خنده های وسط حرف معلم ... نامه نگاری ها تو کتابا ... نقاشیها تو حاشیه کتاب وقتی حرفای معلم تکراری می شد ... سر رو گذاشتن رو میز ها و خوابیدن ها چه‏خسته‏کننده ... مسخره بازیهای زنگ تفریح ها ... همچنان می دویدیم . خسته نمی شدیم ...

    رسیدیم به ترم اول ، ایستگاه اول . ایستگاه که نه ، پرتگاه ! ... بیشتر از اول سال با هم صمیمی شده بودیم ... سرمای عجیب و غریب زمستون ... برف بازیهای بچگانه ... خوش گذرونی ها ... بی خیالی ها ... درس خوندن های نصفه شب ... اس ام اس های بی موقع ... استاد شدن در 2 دقیقه قبل از امتحان ...

    بعد امتحانا تموم شد ... یک هفته ای راحت بودیم ...

    بعد کارنامه ... نمره ی عجیب انضباط . پایین ترین نمره ی کارنامه ... 18 !!! ناظم تیزبین ما ...

    بعد بازم دویدیم ... باز هم صمیمی تر شده بودیم ... خوش می گذشت تو مدرسه ... حالا علاوه بر مدرسه ، تو خونه هم با هم بودیم ... تو اینترنت ... بعد حرفا و نامه نگاری ها یه خورده عوض شد : _ امروز کی می ری اینترنت ، منم همون موقع برم ؟ ...

    _ وبلاگ فلانی رو دیدی ؟ ...

    _ امروز می رم برات نظر میذارم ...

    _ نمی خواد زحمت بکشی ! می خوام دوباره آپ کنم ...

    بعد عید نوروز ... تعطیلات سیزده روزه ... و دلتنگی ها ... بعدش هم دوباره دیدن ها و تبریک گفتن ها و خاطره تعریف کردن ها ...

    بعد هم دوباره دویدیم . با سرعت بیشتر ... کم کم خسته می شدیم ... ولی بازم خوش می گذشت ... با هم صمیمی شده بودیم ... به هم عادت کرده بودیم ... فروردین تموم شد ... اردیبهشت اومد ... صحبتها عوض شد ... بیشتر در مورد درس ... یا یادگاری نوشتن اول و آخر کتابا ... یا قرار گذاشتن واسه کلاسای تابستونی ...

    اردیبهشت هم تموم شد ... کیف خاطره مون پر پر بود ... گوش ها مونو تیز کردیم ... دینگ دینگ ... زنگ خورد ... رفتیم خونه ... مدرسه تموم شد . اهه ‏اهه

    * تو این سال تحصیلی خیلی تجربه کسب کردم ... از اتفاقات خوب و بد ... از دوست خوبم ، یاس کبود ، ممنونم که تو همه ی این اتفاقات در کنارم بود ...

    ** تو این سال تحصیلی خیلی چیزا یاد گرفتم ... این که مهربون باشم ... و دیگران و دوست داشته باشم ... از ساغر عزیزم ، همون که اول سال نمی شناختمش ، ممنونم ...

    *** از دوست های خوبم ، عاطفه و فرشته ، هم ممنونم که باعث گسترش وبلاگ نویسی تو مدرسه شدن و ما رو در این امر مهم (!) تنها نذاشتن ...  

    **** نمی دونم چرا دلم می خواد از همه تشکر کنم !!! از مدرسه ی عزیزم ، که خیلی دوستش دارم و تا 4 ماه دیگه دلم حسابی براش تنگ می شه ... از بوفه مدرسه مون ، که هیچ وقت امید ما رو ناامید نمی کرد ... از کتابخونه ی مدرسه مون ، که با همه ی سکوتش ، همیشه شیطونی های ما رو تحمل می کرد و چیزی نمی گفت ... از ناظممون ، که خیلی تیزبین بود و از یک اشتباه کوچولوی (!) ما هم نمی گذشت ... از شما ، که این نوشته به این طولانی ای رو تا آخر خوندین ... از خودم ، که این همه زحمت کشیدم و اینو نوشتم ... از پارسی بلاگ ... از کامپیوتر بیچاره ام ... از ...

    ***** ببخشید که انقدر طولانی شد ... دست خودم نبود ...

                                                        نمایش تصویر در وضیعت عادی



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    جمعه 87/2/20 ساعت 12:49 عصر

    به پیشنهاد و درخواست بعضی از دوستان ، شعر کامل « باز باران » رو نوشتم ، با این امید که خوشتون بیاد و ازش لذت ببرین ...

    بیت های ستاره دار ( * ) تو کتاب درسی مون نبودن ...

      باز باران

      با ترانه

      با گوهرهای فراوان

      می خورد بر بام خانه

    * من به پشت شیشه تنها ...

    * یک ، دو ، سه گنجشک پرگو

    * باز هر دم

    * می پرند این سو و آن سو

    *می خورد بر شیشه و در مشت و سیلی

    * آسمان امروز دیگر

    * نیست نیلی ...

      یادم آرد روز باران

      گردش یک روز دیرین

      خوب و شیرین

      توی جنگلهای گیلان

      کودکی ده ساله بودم

      شاد و خرم

      نرم و نازک

      چست و چابک

      با دو پای کودکانه

      می دویدم همچو آهو

      می پریدم از سر جو

      دور می گشتم ز خانه

      می شنیدم از پرنده

      از لب باد وزنده

      داستانهای نهانی

      رازهای زندگانی

      برق چوشمشیر بران

      پاره می کرد ابرها را

      تندر دیوانه غران

      مشت می زد ابرها را

      جنگل از باد گریزان

      چرخها می زد چو دریا

      دانه های گرد باران

      پهن می گشتند هر جا

      سبزه در زیر درختان

      رفته رفته گشت دریا

      توی این دریای جوشان

      جنگل وارونه پیدا

    * از پرنده ، از چرنده ، از خزنده

    * بود چنگل گرم و زنده

    * آسمان ، آبی چو دریا

    * یک دو ابر اینجا و آنجا

    * چون دل من روز روشن

    * بوی جنگل ، تازه تر ...

    * هر کجا زیبا ، پرنده

    * برکه ها آرام و آبی

    * برگ و گل هر جا نمایان

    * چتر نیلوفر درخشان

       ... بس گوارا بود باران

       به چه زیبا بود باران

      می شنیدم اندر این گوهر فشانی

      راز های جاودانی

      پندهای آسمانی ...

      بشنو از من ، کودک من

      پیش چشم مرد فردا

      زندگانی

      خواه تیره ، خواه روشن

      هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا .

    گلچین گیلانی

    حرف آخر : همه میگن لطافت بارون ... اما من می گم : عشق بازی آسمون ... _ الیاس !!!


                                                 نمایش تصویر در وضیعت عادی



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    نویسنده: parvaz
    شنبه 87/2/14 ساعت 12:38 صبح

    به مناسبت برپا شدن نمایشگاه کتاب تهران ، می خوام یک کتاب معرفی کنم . این کتاب طولانی ترین اسمی رو که من در عمرم دیدم ، داره : « داستان خرس های پاندا به روایت یک ساکسیفونیست که دوست دختری در فرانکفورت دارد . » !

    من نمی دونم آقای « ماتئی ویسنی یک » از گذاشتن این اسم روی کتابش چه منظوری داشته ؟ ( جمعا یک بار کلمه ی « خرسهای پاندا » و چند بار کلمه ی « ساکسیفون » در کتاب تکرار شده ! ) خیلی هم مهم نیست . مهم داستان عجیب و غریب این کتابه . البته این کتاب یک نمایشنامه است ...

    اگه از خوندن کتاب هایی که با یک بار خوندن چیزی ازشون متوجه نمی شید ، لذت می برید ، توصیه می کنم حتما این کتاب رو بخونید . من نمی دونم چند بار این کتاب و خوندم ؟! ولی هنوز هم اگر بخوام ماجراشو برای یک نفر توضیح بدم ، نمی تونم !!! البته این ، به این معنی نیست که هیچی ازش متوجه نشده باشم ؛ منظورم اینه که توی این کتاب مرز بین حقیقت و رویا کاملا مشخص نیست . خواننده متوجه نمی شه که کدوم اتفاق در بیداری اتفاق افتاده و کدوم در حالت رویا ؟

    اوایل کتاب تقریبا همه چیز طبیعیه ، یک زندگی واقعی . ولی به تدریج ، واقعیت با رویا و خیال آمیخته می شه ، تا در نهایت در آخر کتاب اصلا متوجه نمی شید که چی شد ؟؟!!! ( برای من که اینطور بود ... )

    کتابیه که حرفی برای گفتن داره به شرطی که آدم اون حرفو بشنوه ، یعنی به داستان فکر کنه ، تجزیه و تحلیلش کنه و چیزی رو که پشت پرده ی داستانه درک کنه .

    داستانش ساده اس و در عین حال پیچیده و نامفهوم ... بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم ، یعنی نمی شه توضیح داد ...

    نام کتاب : داستان خرسهای پاندا به روایت یک ساکسیفونست که دوست دختری در فرانکفورت دارد .

    نویسنده : ماتئی ویسنی یک

    مترجم : تینوش نظم جو

    ناشر : نشر ماه ریز

    یک قسمت از این کتاب رو که خیلی دوستش دارم در ادامه گذاشتم . پیشنهاد می کنم بخونید . با خوندنش با حال و هوا و فضای این کتاب بیشتر آشنا می شید .

     

     

     

     

    در سایه روشن ... پشت به پشت هم روی زمین نشسته اند و سرهایشان را به هم تکیه داده اند . زن انگور می خورد . مرد سیگاری خاموش بر لب دارد و فندکی در دست ...

     

     

    زن : بگو آ      مرد : آ .      زن : مهربون تر، آ ...        مرد : آ .      زن : آهسته تر ، آ      مرد : آ .         زن : من یه آی لطیف تر می خوام ، آ ...      مرد : آ .        زن : با صدای بلند اما لطیف ، آ ...     مرد : آ .      زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی دوستم داری ...       مرد : آ .     زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی هرگز فراموشم نمی کنی .      مرد : آ .        زن: بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی خوشگلم .         مرد : آ .       زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای اعتراف کنی خیلی خری .         مرد : آ .         زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بگی برام می میری .       مرد : آ .      زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی بمون .        مرد : آ .      ... زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی سلام .         مرد : آ .      زن : بگو آ ، یه جوری که انگار می خوای بهم بگی خداحافظ .         مرد : آ .      ... زن : بگو آ ، مثل اینکه بخوای بهم بگی دیگه هیچ وقت نمی خوای منو ببینی .       مرد : آ .        زن : نه . اینجوری نه .        مرد : [ فندکش را به سوی او می گیرد . ] آ ؟        زن : فعلا نه . مرسی .      مرد : آ ؟      زن : نمیدونم ... شاید ... ترجیح می دم امشب خونه غذا بخوریم . ...         زن : بیا اینجا ...       مرد : آ ...         زن : تو چشام نگاه کن .       مرد : آ .     زن : تو دلت یه آ بگو .        مرد : ...        زن : مهربون تر ...      مرد : ...        زن : بلند تر و واضح تر ، برای اینکه بتونم بگیرمش .        مرد : ...       زن : حالا یه آ تو دلت بگو ، انگار که می خوای بهم بگی دوستم داری .      مرد : ...        زن : یه بار دیگه .       مرد : ...       زن : یه آ تو دلت بگو انگار می خوای بهم بگی هیچ وقت فراموشم نمی کنی ...      مرد : ...        زن : یه آ تو دلت بگو ، انگار می خوای بگی خوشگلم .        مرد : ...        زن : حالا می خوام یه چیزی ازت بپرسم ... یه چیز خیلی مهم ... و می خوام تو دلت بهم جواب بدی . آماده ای ؟        مرد : ...       زن : آ ؟       مرد : ...      زن : ...      مرد : ... 



  • کلمات کلیدی :
  •     نظرات دیگران ( )
    <      1   2   3   4      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • همین
    کنکور 1 : روز کنکور
    [عناوین آرشیوشده]